طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

طنین بلا

ماه 12 مبارک گلکم

وای که چه زود میگذره این زندگی !!!!  انگار همین دیروز بود که من پیش خودم میگفتم که کی طنین 1 سالش میشه  و حالا فقط یک ماه داریم طنین جونم یک سالش بشه ... و این قافله عمر چطور میگذرد!!!  دیروز وقت چکاپ ماهانت بود عسلکم که البته یک روز زودتر بردمت دکتر تا زودتر خبر سلامتیت رو بهم بده که خدا رو شکر همه چیز خوب بود البته با اینکه خیلی وزن زیاد نکرده بودی اما حسابی قد کشیدی و داری رشیدی میشی واسه خودت     وزن : 10.600 قد : 77 دور سر 46.5  ...
19 اسفند 1391

چکاپ یکسالگی :)))

امروز بردمت برای چکاپ یک سالگی و اینکه شرایط واکسن رو بپرسم که خدا رو شکر همه چیز خوب و عالی بود ولی قدت خیلی بلند نشده بود جوجو ... و فردا صبح هم باید اماده باشیم  برای واکسن زدن امیدوارم خیلی اذیت نشی عزیزم.   وزن   : 10.900 قد   :  77.5 دور سر : 47     ...
16 اسفند 1391

تولد تولد:))))

امروز روز تولد خانم خانم ها بود بگذریم که تا تونست منو اذیت کرد. از همون دیشب که خوابید ( درست مثل پارسال ) نگذاشت که من بخوابم نمیدونم خواب میدی یا نه ولی همش غر غر میکرد تو خواب و در اخر هم ساعت 5.30 صبح کلا بیدار شد و بماند که من بیچاره چه حالی داشتم اصلا نمیتونستم چشمام رو باز کنم اما بیدار شدم و با هر طرفندی بود ساعت 6 صبح شما رو خوابوندم ( درست زمانی که به دنیا اومده بودی) و بعد هم خودم خوابم نمیبرد و به یاد پارسال افتاده بودم      امشب قرار هست که تولد که نه ... اما یه دور همی کوچولو داشته باشیم و مامان و بابای بابا نوید و عمو وحید به همراه شهروز و خاله پگاه میان اینجا و من از صبح مشغول خونه تمیز کردن بودم...
15 اسفند 1391

تشکر از خداوند برای داشتنت!

  خدایا شکرت... خدایا شکرت اونقدر از داشتنت خوشحالم که زبونم قاصر از گفتن عشقم به تو ، اونقدر برام عزیزی که نمیدونم چیزی بهتر و با ارزشتر از تو توی دنیا وجود داره یا نه ، نمیدونم تمام مادر های دنیا این حس رو دارن یا فقط بعضی از اونها میتونن من رو درک کنن . طنین عزیزم ... دختر نازنینم... تولدت مبارک  این روزها رو هیچ وقت فراموش نمیکنم انگار که همین چند لحظه پیش بود که داشتم تو بیمارستان راه میرفتم تا کارهای بستری شدنم رو تکمیل کنم و از شدت درد صورتم سرخ شده بود و نگرانی رو تو صورت مامانی و بابایی و خاله و البته بابا نوید میدیدم اما لبخند میزدم که شما چرا این شکلی شدین؟؟؟ اما الان اعتراف میکنم که خودم هم طاقتم د...
15 اسفند 1391

بدون عنوان

چند تا عکس مختلف تو حالتهای مختلف لحظه چندش شدن از خوردن کلاه اولین جورابت که پاره شده و خیلی هم بامزه پاره شده  و اما طنین دکتر میشود  ...
1 اسفند 1391

عسلک و کارهاش

هر چقدر از بلا شدنت بگم کم گفتم و یه کارهایی میکنی که نمیدونم باید عصبانی باشم یا خوشحال که اونقدر عقلت میرسه که اینکارها رو میکنی  وای که نمیدونی چطوری حرص بابا نوید رو در میاری و بیچاره خسته که از راه میرسه اولش هی بوسش میکنی و یهو محبتت قلمبه میشه و هر چی دم دستت باشه میکوبی بهش و بابا نوید فقط نگاهت میکنه و مثلا خجالت هم میکشی البته فقط 5 ثانیه و بعد کار خودت رو میکنی موبایل من که نگو میاری و هی با دستت رو دگمه ها رو فشار میدی تا برات ( حسنی نگو بلا بگو ..) رو بذارم و تا میاد شروع بشه اونقدر قطع و وصلش میکنی که بیچاره هنگ میکنه و زود هم بهت بر میخوره و میندازی و میری دنبال کارت. تازگی ها خودمونیم یکمی لوس شدی...
1 اسفند 1391

تا تی دخملکم...

   روز 28 بهمن ماه ساعت 7.15 عصر بلخره طنین رضایت به راه رفتن دادی و اونقدر سریع بود که من شوکه شدم چون تا اون موقع و اون ساعت اصلا دلت نمیخواست که دستت رو ول کنی و حتی امتحان کنی که میتونی یا نه و لی خیلی جالب بود و من حسابی ذوق کردم و قتی هم که بابا نوید اومد ( بهش نگفته بودم تا سوپرایز بشه ) در رو که باز کردم سریع رفتی که بری ددر و بابا نوید هم مثل من کلی ذوق کرد و کلی فشارت دادیم . شب رفتیم خونه مامان و بابای بابا نوید و شما تا ساعت 1.30 ،2 فقط راه میرفتی و میخوردی زمین و مامانی همش نگران بود که سرت به جایی نخوره ولی شما حسابی با بابایی بازی کردی و دنبال هم میرفتین. فرداش رفتیم خونه مامان و بابای من که اونجا هم دست کمی ...
1 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد